عکسدونی کودکان

داستان

دانه ي خوش شانس سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد. ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب   براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. صبح روز بعد دانه يك جوانه   كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولين   برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا...
8 بهمن 1392